صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

اولین شب دور از صدرا

پسر گلم دیگه داری بزرگ می شی و کم کم مستقل ! چرا؟ الان میگم تقریبا از بعد عید تا الان هر موقع می ریم خونه مامان جون دوست داری اونجا بمونی. میگی نمی خوام بیام خونه مون و ما هر دفعه با چشم اشک بار نشستی توی ماشین و شروع میکنی به غر زدن که نریم خونه و بعد از یه مدت که دیگه آروم میشی دوباره به محضی که می رسیم نزدیک کوچه و خونمون شروع می کنی به گریه. و ما هم هر چقدر که منطقی بخواهیم ازت بپرسیم که آخه چرا نمی خوای با ما بیای و بیای خونه تاب بازی می کنیم و ماشین بازی و ... جواب تو فقط یه عبارته و بس: «خونه مون را دوست ندارم ». این رفتارت قبل از عید که دوسال و نیمه ات نشده بود وجود نداشت و اون زمان وقتی که ما آماده می شدیم برای رفت...
23 مرداد 1395

10 سال...

این پست را بیشتر برای خودم مینویسم دیشب سالگرد ازدواج من و بابا بود و ما یه کیک کوچولو گرفتیم و سرزده رفتیم خونه مامان جون.  ده سال!! یعنی یک دهه. مدت زمان کمی نیست. خیلی عجیبه برام و غیرقابل باور. در نظر اول می تونم بگم خیلی زود گذشت ولی دقیق تر که نگاه میکنم میتونم گذر زمان را بیشتر حس کنم که توی این مدت به مرور زمان من چقدر در موقعیت های مختلف قرار گرفتم و روی گردونه زمان نشسته بودم و اونم آروم آروم داشت جلو می رفت. زمانی که یه دانشجوی لیسانس بودم که می تونم بگم یکی از بهترین دوران های زندگی ام بود. روزهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه هرچند ادامه تحصیل شرط سنی نداره و هر زمانی دلت بخواد میتونی بری دانشگاه ولی اون ب...
1 مرداد 1395
1